یادم آمد شب بیچتر وکلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان
بر شاهراه آسمان پا میگذارم
این کفشها دیگر نمیآید به کارم
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
منِ شکسته منِ بیقرار در اتوبوس
گریستم همهٔ جاده را اتوبان را
کاروان رفت و اهلِ آبادی
اشک بودند و راه افتادند