به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
یادم آمد شب بیچتر وکلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد