سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
نوربخش يقين و تلقين اوست
هم جهانبان و هم جهانبين اوست
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توأم راهنمایی
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد