وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد