تو را کشتند آنها که کلامت را نفهمیدند
خودت سیرابشان کردی مرامت را نفهمیدند
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
ندیدم چون محبتهای مادر
فدای شأن بیهمتای مادر
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی