خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم