نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی
یگانهای و نداری شبیه و مانندی
که بیبدیلترین جلوۀ خداوندی