آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
در عشق دوست از سر جان نیز بگذریم
در یک نفَس ز هر دو جهان نیز بگذریم
ما دل برای دوست ز جان برگرفتهایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفتهایم...
پیوستگان عشق تو از خود بریدهاند
الفت گرفته با تو و از خود رمیدهاند
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
هرچند در شهر خودت تنهایی ای قدس
اما امید مردم دنیایی ای قدس