از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد