ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما