عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم