رنگ سیاه و سرخِ تو را دارند
اینروزها تمام خیابانها
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند