در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
الا ای چشمۀ نور خدا در خاکِ ظلمانی
زمین با نور اخلاق تو میگردد چراغانی
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم