چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم