فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم