سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
آهن شدهایم و دلمان سنگ شده
دلسنگی ما بی تو هماهنگ شده
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود