هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود