باغ سپیدپوش که بسیاری و کمی
بر برگبرگ خاطر من لطف شبنمی
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
شب مانده است و شعلۀ بیجان این چراغ
شب شاهد فسردنِ تنهاترین چراغ
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوی دشت، حادثه، چشم انتظار بود
برپا شدهست در دل من خیمهٔ غمی
جانم! چه نوحه و چه عزا و چه ماتمی!
دلتنگی مرا به تماشا گذاشتهست
اشکی که روی گونۀ من پا گذاشتهست
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد