گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش