نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش