گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش