گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش