علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
هیچکس اینجا نمیفهمد زبان گریه را
بغض میگیرد ز چشمانم توان گریه را
ای دل به مهر داده به حق! دل، سرای تو
وی جان به عدل کرده فدا! جان، فدای تو