بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
ای دل به مهر داده به حق! دل، سرای تو
وی جان به عدل کرده فدا! جان، فدای تو