از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت