سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه برنگذرد
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت