تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت