نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
ما منتظران همیشه مشغول دعا
هستیم شبانهروز در ذکر و ثنا
هرچه را خواهی بگیر از ما ولی غم را مگیر
غم دوای دردهای ماست مرهم را مگیر..
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
اینگونه که با عشق رفاقت دارد
هر لحظه لیاقت شهادت دارد