این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا