هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
دلم کجاست تا دوباره نذر کربلا کنم
و این گلوی تشنه را شهید نیزهها کنم
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من