گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه