سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را