چشمههای خروشان تو را میشناسند
موجهای پریشان تو را میشناسند
با روزه و با نماز نشناختمت
با آن همه رمز و راز نشناختمت
جز آرزوی وصل تو یکدم نمیکنم
یکدم ز سینه، مهر تو را کم نمیکنم
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها
هلا روز و شب فانی چشم تو
دلم شد چراغانی چشم تو
میروم مادر که اینک کربلا میخوانَدَم
از دیار دور یار آشنا میخوانَدَم
از نو شکفت نرگس چشمانتظاریام
گل کرد خارخار شب بیقراریام
صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق نامی برای تو نیست