به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...