به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید