به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید