غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد
در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید