به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
عالمى سوخته از آتش آهِ من و توست
این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید