سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
شبنشینانِ فلک چشم ترش را دیدند
همهشب راز و نیاز سحرش را دیدند
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید