به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...