به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید