به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
دلم تنهاست، ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
گرفته درد ز چشمم دوباره خواب گران را
مرور میکنم امشب غم تمام جهان را
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید