به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید