به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
آسمان از ابر چشمان تو باران را نوشت
آدم آمد صفحهصفحه نام انسان را نوشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید