ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم