عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل