این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را، دریاب
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل