پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
سر زد ز شرق معركه، آن تیغ گرمْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده