مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست