کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را